فرزاد مقدم ::
سه شنبه 87/3/28 ساعت 8:12 عصر
مرا همیشه عاشقت بدان...
در آغوش می کشمت...
تو را می بویم
لمست می کنم
به سر انگشتِ احترام
و باز دیوانه می شوم...
پاک می خواستمت
و می خواهمت...
همان گونه که بودی
نه این سان که دیگر حتی نه تمثیلی
نه تشبیهی می توانی باشی برای پاک بودن..
آنقدر عمیق نفس می کشم
که سیاه بختی ِ جوانانت به گودی ِ چشمانم می دود
سرم همانِ سرگشتگیِ مادرانِ گریانت است...
دست بر دیواری می گیرم
به خوش باوری
کدام دیوارِ پا برجا...
دیگر دیواری برایِ تکیه نمانده...
دیوارها امروز دیگر عزّتِ پیشین را ندارند
دیوارها دیگر برایِ تهدیدِ حدود بنا می شوند
نگاهم می کنی...
با چشمانی کبود
با عرقی سرد بر پیشانی...
با چشمانی گود رفته
و بیمناک از آینده
آینده ای پر از علامتِ سوال
که چرا...؟
...؟
...؟
...؟
چرا کودکانت به جای کتابِ درسشان
فالهای کج اقبالی بر دستُ...
به جای میزِ مدرسه
پشتِ ترازو می نشینند
تا وزن کنند عابرانی را که اندکند
امّا هستند...
تورا پاک می خواستمُ
می خواهم...
صورتم را خیس کردم
به پاکی ِ یک قطره اشک...
می دانم کم است
نه یک قطره اشک
که خودِ اشک...
مرا همیشه عاشقت بدان...
چه آن روز که به نیکی می ستایمت
چه آن دم که به احوال پریشانت مویه می کنم...
((عشق به وطن ضرورت است نه حادثه*))
فرزاد مقدم
هشتمِ اسفند ماهِ هزارُ سیصد و هشتاد و شش
نوشته های دیگران()